ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان پریچهر_قسمت16

خوشحال بودم. دلم نمی خواست این سوالها تو ذهنم بیاد. فقط دلم می خواست که حرف دکتر درست باشه و فرگل معالجه بشه. چند دقیقه بعد بیمارستان بودیم و یکراست به دفتر دکتر رفتیم. توی مطب مریض بود. صبر کردیم تا بیرون بیاد بعد دوتایی وارد دفتر دکتر شدیم تا مارو دید خوشحال بلند شد و به طرف ما اومد.دکتر- خوش اومدید! خوشحالم. خیلی خوشحالم. پدرت بهتون گفت؟من- بله دکتر فقط می خواستیم از زبون خودتون بشنویم.دکتر- بشینید. می دونید سی تی اسکن اولی واضح نبود یه جلسه مشاوره تشکیل دادیم خوشبختانه نظر همه پزشکان مثبت بود. اگر سریع تحت عمل جراحی قرار بگیره من فکر می کنم به امید خدا مسئله حل بشه! فعلا این نسخه رو باید بگیری ومصرف کنی . قبلا دکتر صالح برات نوشته. فقط هرکاری که می کنید. هر جا که مایلید جراحی انجام بشه خیلی سریع.فرگل- دکتر آخه حرفهای قبلی شما! دکتر- دخترم من هم یه انسانم. با سوادی کم. احتمال اشتباه زیاد در کارم هست در ضمن تخصص من چیز دیگه اییه تو هم امیدوار باش حقیقت رو بهت گفتم.فرگل خندید. خنده ای که امید باعثش بود. در اون لحظه دکتر زرتاش رو به بشکل فرشته ها می دیدم. جلو رفتم و دکتر رو بوسیدم.دکتر- دخترم فرهاد خیلی دوست داره. قدرش رو بدون. خوشبخت بشید. مطمن باش دانشگاه رفتن فرزندتون رو هم می بینید! بهتون قول میدم. حرفامو باور کنید. فقط سریع!با دل شاد از بیمارستان بیرون اومدیم و به طرف خونه حرکت کردیمفرگل- فرهادنگاهش کردم.فرگل- خیلی دوست دارم!خندیدم وبا سرعت رانندگی کردم. جلوی خونه خودمون که رسیدم هومن و لیلا رسیدن. تا پیاده شدم هومن که تلفنی از جریان باخبر شده بود بغلم کرد و دوتایی گریه کردیم. لیلا و فرگل هم همین حال رو داشتند.تازه بعد از یکی دو دقیقه هومن متوجه شد که اون و لیلا جلوی فرگل نتونستن خودشون رو نگه دارند که بهشون گفتم فرگل از همه چیز باخبره!هومن رو فرستادم دنبال پدر و مادر فرگل و ما سه نفر وارد خونه شدیم.وقتی پدر و مادرم رو دیدیم اونها جلوی فرگل عکس العملی حاکی از خوشحالی نشون ندادند. به پدرم جریان رو گفتم. وقتی فهمید که فرگل از همه چیز خبر داره پدرم هم گریه کرد. مادرم فرگل رو بغل کرده بود و اشک می ریخت.پدر- خدارو شکر، خداروشکر. به امید خداوند که این غم به شادی بدل می شه.مادر- فرهاد برو دنبال آقا و خانم حکمتلیلا- هومن رفتهپدر- فقط دخترم باید خیلی سریع کارهارو روبراه کنیم.فرخنده خانم با گریه سینی چای رو آورد و بعد از اینکه اون رو روی میز گذاشت فرگل رو بغل کرد و هی بوسید و بعد رو به من کرد و گفت:فرهاد جون نذرها یادت نره! دیدی خدا مرادمون رو دادهمه خوشحال بودند. امیدی پس از ناامیدی!چند دقیقه بعد پدر و مادر فرگل هم آمدند. غوغایی بود! لحظه ای گریه و لحظه ای خنده! بعد از اینکه مدتی بدین صورت گذشت و التهاب اولیه تموم شد همه نشستند و شروع به برنامه ریزی کردیم. جواب آزمایش خون و بقیه چیزها آماده شده بود قرار بر این شد که پس فردا در محضر فعلا بصورت ساده عقد برگزار بشه تا ما بتونیم برای معالجه فرگل به خارج از کشور بریم. با پرونده فرگل و پاسپورت او همراه خودش به سفارت کشوری که در اون تحصیل کردم مراجعه کردیم. به خاطر مدت هشت سالی که در اونجا اقامت داشتم و تحصیل می کردم بسیار همراهی کردند و ویزای فرگل درست شد. از همونجا با بیمارستانی در شهری که خودم اقامت داشتم تماس گرفتیم ترتیب بستری شدن فرگل رو دادیم. البته هزینه بسیار زیادی در بر داشت. چون پدر و مادر فرگل هم خواستند همراه ما باشند حتی با همراهی سفارت ممکن نشد. ناچار من و فرگل دوتایی برای دو روز بعد بلیط رزرو کردیم. پس فردای اون روز من و پدر و مادر و و فرگل و آقا و خانم حکمت همراه هومن و پدرش به محضر رفتیم. همه چیز سریع اتفاق افتاد. زمان سرعت گرفته بود و ما نباید از اون عقب می افتادیم وقتی صیغه عقد جاری شد و ما قباله رو امضا کردیم مادرم آروم گفت:چه آرزوها که برای عروسی شما داشتم.من- مادر! خواهش می کنم. حالا وقت این حرفها نیست.پدرم- ستاره آروم! می شنوند. به امید خدا که فرگل صحیح و سالم برگشت جشن عروسی مفصلی می گیریم. من و فرگل با ماشین من برگشتیم و بقیه هم دنبال ما بودند.من- باورم نمی شه که من و تو زن و شوهر شدیم.فرگل- خوشحالم فرهاد ولی اینطوری نمی خواستم.من- چه فرقی می کنه؟ مهم این بود که من و تو بهم برسیم.فرگل- درسته ولی هر دختری آرزو داره که لباس عروسی رو به تن کنه.من- تو که لباس عروسیت حاضره برمی گردیم می پوشی. تو جشن عروسی مون.فرگل- اگه برگردم!من- فرگل! قرار نشد که ناامید باشی. حرفهای دکتر زرتاش یادت رفت؟فرگل- تو می گی برمی گردیم؟ با هم؟من- بهت قول میدم که با هم برگردیم. من دلم خیلی خیلی روشنه.فرگل- یعنی من و تو می تونیم با هم زندگی کنیم؟من- من و تو سالهای سال با هم زندگی می کنیم. مطمئن باش. دیگه هم به این چیزها فکر نکن. به فردا فکر کن که با هم بطرف خارج پرواز می کنیم. مگه دلت نمی خواست بری خارج از کشور؟فرگل- چرا اما باز هم نه اینطوری!من- اونطوریش رو هم می بینی. وقتی به امید خدا جراحی شدی و حالت خوب شد همه جارو بهت نشون می دم. زود بر نمی گردیم. یه مدت اونجا دوتایی با هم می مونیم.فرگل- من فکر می کنم گرون قیمت ترین عروس بو.دم!چقد رخرج رفتن و عمل و بیمارستان می شه فرهاد؟من- به قیمت یه خنده ات!فرگل- اگه زنده موندم قول میدم همسر خوبی برات باشم! قول می دم که بعد از خدا، خدای من تو باشی! قول می دم فرهاد. تو هر بار عشق و دوستی و وفاداری رو به من یاد دادی! وقتی با تو هستم از مردن هم نمی ترسم!من- تو نمی میری. تو خوب می شی باور کن فرگل و تموم اینها برامون یه خاطره می شه. برای بچه مون تعریف می کنیم!به خونه رسیده بودیم. وقتی وارد شدیم سالن پر از گل بود. صدای آهنگ مبارکباد رو از همه جا می شنیدیم. لیلا همه جارو گل بارون کرده بود. سوسن خانم و هاله با کمک فرخنده خانم تمام باغ رو آبپاشی کرده بودند. همه خوشحال بودیم. ناهار رو دور هم بودیم. هومن با اینکه دل و دماغ شوخی نداشت مجلس رو با شوخی هاش شاد و زیبا کرد. شام هم همگی به یک رستوران شیک رفتیم. جشن عروسی ما به این صورت برگزار شد! چیزی که اصلا فکرش رو نمی کردم. بعد از شام پدر و مادر فرگل به خونه خودشون رفتند و ما هم به خونه خودمون برگشتیم.دم در موقعی که از هومن خداحافظی می کردیم هومن گفت:فرهاد همه چیز درست می شه.من- هومن می ترسم.هومن- توکل به خدا کن.هر چی اون بخواد همون می شه.حالا برو فردا باید بریم فرودگاه.بعد از خداحافظی به خونه برگشتم و پس از اینکه با پدر و مادر و فرخنده خانم چایی خوردیم من و فرگل به اتاق من رفتیم. فرگل مدتی روی مبل نشست و من هم کنارش نشستم و نگاهش کردم.فرگل با خنده گفت:سالها آرزوی یه همچین روزی رو داشتم و حالا ازت خجالت می کشم!من- از من؟ برای چی؟فرگل- خودم هم نمی دونم.من- نکنه پشیمون شدیفرگل- من برای پشیمونی وقتی ندارم از اون گذشته وقتی کنار تو هستم احساس شجاعت می کنم.فرهاد ازت معذرت می خوام که به خاطر من باید همچین عروسی ای داشته باشی ولی خوب چه می شه کرد بدشانسی آوردی!من- اولا که این حرفهارو نزن من با عشق با تو ازدواج کردم و خوشحالم. خوشحالیم زمانی کامل می شه که تو خوب بشی. حالا یه سوالی ازت دارم فرگل:اون حرفهایی که اون روز توی پارک به من زدی راست بود؟خندید و گفت:نه می خواستم که تو دنبال زندگیت بری و خوشبخت بشی. لحظه ای که پریدی جلوی ماشین تمام درد اون تصادف رو من کشیدم. فرهاد دوست دارم. برای همیشه دوست دارم.من- من هم دوست دارم. دلم می خواست زمان متوقف میشد. دلم می خواست دیگه صبح نمی شد.فرگل- (بیا با هم تا ابد برویم) (پیش از اینکه صبح بدمد برویم) ( دست تا بدست هم داریم) ( پیش از آنکه غم رسد برویم)من- تا همه جا باهات می آم فرگلفرگل- دلم می خواد فقط تا اونجایی بیای که من میگم!من- هرجا که تو بگی.فرگل- فرهاد گوشه آسمون سفیدی می زنه انگار شب از دست رفت!من- هنوز نه!بیا با هم تا به شب برویم!****************************ساعت یازده صبح همه فرودگاه بودیم. پدرم منو کنار کشیدو گفت:فرهاد از هیچ چیز کوتاهی نکن.پول که به اندازه کافی داری. صورت حساب بیمارستان رو هم من اینجا پرداخت می کنم. محکم باش و قوی. تو باید به فرگل روحیه بدی. بخودت مسلط باش برو به امید خدا.من- برامون دعا کنید پدر. خداحافظپدر- خدا به همراهتون پسرم.به خدا سپردمتون.پدر فرگل جلو اومد و گفت:فرهاد، فرگل رو اول به خدا بعد به تو می سپرمش. می دونم چقدر دوستش داری.مواظبش باش. براش هم شوهر باش هم پدر! اونجا کلری کن که تنها نباشه. بخدا سپردمتون.تو دلم از خدا خواستم که رو سفید بشم و فرگل رو سالم و خوب به ایران برگردونم.هومن جلو اومد و گفت:فرهاد رسیدی تماس بگیر.حتما. منتظرم. یادت نره. مطمئن باش که همه چیز درست می شه. هر موقع دلت گرفت به این فکر کن که اینجا چندین دل نگران شماست. چندین دست به طرف آسمون دراز شده و براتون دعا می کنه.از چیزی نترس خدا یا عاشقاست.بوسیدمش و خداحافظی کردم. دست فرگل رو گرفتم و به داخل سالن ترانزیت رفتیم.چیزی به زمان پرواز نمونده بود. سوار هواپیما شدیم و روی صندلی های خودمون نشستیم و کمربندهامون رو بستیم.فرگل دستم رو گرفت و گفت:فرهاد وقتی می گن روح آدم از جسمش پرواز می کنه مثل همین پروازه؟دستش رو فشار دادم و گفتم:نه این پرواز مثل اون پروازی که من و تو باهاش به ایران برمی گردیم!فرگل- کاش فرهاد پیش دکتر زرتاش نرفته بودم! کاش دکتر به من در مورد این تومور چیزی نمی گفت! کاش اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم!من- تو هیچ طوریت نمی شه. ما خیلی زود با هم برمی گردیم ایران و زندگیمون رو شروع می کنیم. بهت قول می دم.فرگل- فرهاد من تا حالا از پدر و مادرم دور نشده بودم. این اولین باره می ترسم!من- از هیچی نترس عزیزم ببین همه خوشحالن! همه دارن می خندن تو هم بخند. ترس سراغ کسانی که می خندن نمی آد. آدم تا وقتی می خنده ترس ازش فرار می کنه.فرگل- برام یه چیزی تعریف کن فرهاد. قصه بگو! یادمه وقتی کوچک بودم شبها که می ترسیدم پدرم برام قصه می گفت تا خوابم ببره انوقت دیگه نمی ترسیدم.در همین موقع هواپیما حرکت کرد. کم کم سرعتش زیاد شد و از زمین کنده شد. مرتب اوج می گرفت و بالا می رفت فرگل دست من رو محکم تر فشار می داد.من- یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی بود و روزگاری بود. پسری بود که همیشه دعا می کرد خدا دلش رو از غم و غصه نجات بده. از خدا می خواست که دلش رو با یه عشق پر کنه. شب و روز توی همین فکر بود. همیشه دعاش به درگاه خدا این بود که خدا یه دختر خوشگل سر راهش قرار بده و مهر اونو به دل اون دختر بندازه تا روحشون با هم یکی بشه و پسر قصه ما از تنهایی دربیاد اما سالیان سال بود که دعاهاش اثری نداشت و به آرزوش نمی رسید. خیلی احساس پوچی می کرد. دیگه براش همه چیز بی رنگ و عادی شده بود. دیگه همه چیز دلش رو زده بود. از هیچ چیز خوشحال نمی شد. همه روزها براش مثل هم شده بود تا اینکه زد و یه شب توی خواب یه دختر خوشگل و قشنگ رو دید که بهش می خندید. به دختر گفت چی می شد اگه تو مال من می شدی؟!دختره بهش باز خندید.پسر تنهای قصه که کمی دل و جرات پیدا کرده بود دوباره گفت: می آی دلهامونو با هم یکی کنیم؟ دختر تو رویا گفت: برای اینکه دلها یکی بشه باید عاشق بود.پسر قصه گفت چی می شد اگه تو عاشق من بودی؟ من می تونم با عشق یه خونه بسازم به بزرگی آسمون ها! یه باغ براش درست کنم اندازه تموم جنگلهای دنیا! وسط باغش یه حوض می سازم اندازه تمام دریاها! اون وقت تو این حوض از عشق خودم می ریزم تا پر از ماهی های قشنگ بشه و همشون اسم ترو صدا کنن! دختر تو رویا خندید و گفت مگه می شه که تو با عشق اینکارهارو بکنی؟عشق هیچوقت تنها نمی آد. همیشه غم و عشق با همن! وقتی هم که غم بیاد نمی ذاره تو اون خونه باغ و حوض بسازی. پسر قصه ما گفت من سر غم رو با سنگ های همون خونه می شکونم. دختر رویا گفت اون وقت تموم سنگ های خونه رنگ خون می شن. پسر قصه گفت من با شاخه های درخت های باغ غم رو می زنم تا بره. دختر رویا گفت اون موقع از غم تمام برگهای باغ زرد می شن و می ریزن. پسر غصه گفت من غم رو توی حوض خفه می کنم تا دیگه مارو اذیت نکنه. دختر رویا گفت اون وقت آب حوض بوی غم می گیره و همه ماهی ها می میرن و دیگه نمی تونن اسم من رو صدا کنن!می دونی پسر قصه چی گفت؟برگشتم و فرگل رو نگاه کردم. خواب بود. چهره اش آروم شده بود. دیگه از ترس چند دقیقه قبل اثری در صورتش نبود.مونده بودم که پسر قصه چطوری غم رو از بین ببره!***********************تقریبا پرواز سه ساعت و نیم طول کشید تا رسیدیم. تموم این مدت رو فرگل خوابیده بود و تموم این مدت رو من به این فکر می کردم که چطور می شه! با این که سعی می کردم این فکر رو از خودم دور کنم نمی شد. ترس تمام وجودم رو گرفته بود.اگر فرگل طوری بشه من چه کنم؟! با غم فرگل چه کنم؟! با نبودن فرگل چه کنم؟!به صورتش نگاه کردم. معصوم و ساده خوابیده بود. بغض گلوم رو گرفت چیزی نمونده بود که گریه کنم اما سر خودم فریاد زدم که باید محکم باشم. نباید به این چیزها فکر کنم. در اثر تکون هواپیما موقع فرود فرگل وحشتزده بیدار شد.- فرهاد! چی شده؟ رسیدیم؟من- آره عزیزم رسیدیم.فرگل- من تموم این مدت خواب بودم؟ چقدر گذشته؟من- حدود چهار ساعت.فرگل- چطور خوابم برد؟بمیرم برات!تو حوصله ات سر رفت. چرا بیدارم نکردی؟من- من همین که تو کنارم بودی حوصلم سر نرفت.فرگل- فرهاد همه چیز درسته؟ویزامون درسته؟من- خیالت راحت باشه. همه چیز مرتبه.چند دقیقه بعد هواپیما ایستاد و درها باز شد و پیاده شدیم. مراحل گمرکی خیلی زود انجام شد و بلافاصله با تاکسی به طرف بیمارستان حرکت کردیم.فرگل- فرهاد خدارو شکر که تو زبونت خوبه وگرنه چیکار می کردیم؟اینجا اگه آدم زبان بلد نباشه مثل لال ها می شه! تو حالا مطئن هستی که گم نمی شیم؟بهش خندیدم و گفتم:دختر من و هومن حدود هشت سال اینجا زندگی کردیم. تمام کوچه های اینجا رو مثل کف دستم می شناسم. صدتا آشنا اینجا دارم. بازم می ترسی؟فرگل در حالی که دستم رو فشار می داد گفت:می ترسم تنهام بذاری!من- عزیزم من همیشه پیش تو می مونم. نترسفرگل- نمیشه اول بریم یه هتلی، جایی بعد بریم بیمارستان؟من- نه. اول بریم بیمارستان.بعد یه تلفن به ایران بزنیم.فرگل- اگه منو بیمارستان نگه داشتن تو کجا می ری؟من- من جایی نمی رم.پیش تو می مونم. خیالت راحت باشه.چند دقیقه بعد به بیمارستان رسیدیم و به قسمت پذیرش رفتیم.ده دقیقه بیشتر طول نکشید.هزینه بیمارستان رو قبلا در ایران به حساب واریز کرده بودیم. در طبقه سوم یه اتاق برای فرگل آماده کردند.از پرستار خواهش کردم که ترتیبی بده که من هم با فرگل باشم که گفت طبق مقررات اکان نداره. می دونستم اگر فرگل بفهمه خیلی می ترسه و توی روحیه اش اثر بدی می ذاره. رفتم با دکتر صحبت کردم.بسیار مرد فهمیده ای بود. قبول کرد. یعه اتاق بزرگتر با دو تخت به ما دادند که با هم باشیم.بلافاصله فرگل بستری شد و شروع به آزمایش و عکسبرداری کردند.در تمام مراحل من پیش فرگل بودم هم به خاطر مسئله زبان و هم بخاطر اینکه بیمار احساس ترس نکنه!سه ساعت تمام طول کشید.پس از اون دکتر به من گفت که باید جلسه مشاوره ترتیب بده. در زمانی که با من صحبت می کرد خنده از لبش نمی افتاد. از زندگیمون پرسید وقتی فهمید دیروز ازدواج کردیم در چشماش غم رو دیدم! رو به فرگل کرد و مثل یک پدر تبریک گفت که من ترجمه کردم. بعد گفت اینطور که من نتیجه گرفتم چیز زیاد مهمی نیست. ممکنه که در ایران اشتباه تشخیص داده باشن! اول برایفرگل ترجمه کردم بعد از دکتر پرسیدم که این چیزی رو که گفت حقیقت بوده یا برای تقویت روحیه فرگل می گه.دکتر دستی به شانه من زد و گفت که همش حقیقت بوده. انگار خدا دنیا رو بهم داد.طوری شاد شدم که فرگل کاملا متوجه شد.فرگل- فرهاد انگار همه چیز درست می شه! از شادی که تو صورتت نشست فهمیدم!من- فرگل بخدا انگار تو ایران اشتباه تشخیص دادن!دکتر گفت البته این نظر منه باید صبر کرد که چند تا پزشک دیگه هم ظر خودشون رو بدن ولی شماها خیالتون راحت باشه. اجازه داد تا جلسه مشورتی انجام نشده از بیمارستان بریم! گفت فعلا برید با هم بگردید و اصلا نگران نباشید چون جای نگرانی نیست!دلم می خواست که ببوسمش!دکتر بعد از خداحافظی رفت و چند دقیقه بعد پرستار با چند شاخه گل اومد و اونهارو به فرگل داد و گفت که از طرف دکتره بخاطر ازدواجمون!در ضمن گفت که هر جا که اتاق می گیریم شماره شو به اطلاع دفتر بیمارستان برسونیم.از خانم پرستار تشکر کردیم. وموقعی که می خواست بره برگشت و فرگل رو نگاه کرد و گفت: من یک عکس از یک تابلوی نقاشی دارم که توسط یک هنرمند نقاش ایرانی کشیده شده گفت البته این تابلو خیلی قدیمیه. تصویر یک دختر ایرانیه با چشمهای خیلی عجیب! این خانم درست مثل اون نقاشی هستند! موهاشون، چشمهاشون، صورتشون!برای فرگل ترجمه کردم.فرگل- ازشون بپرس حالا اون دختر با چشمهای عجیب، زشته عجیبه یا زیبای عجیب؟ایندفعه برای پرستار ترجمه کردم که گفت:- نه، نه. زیبای عجیب! درست مثل چشمهای شما! زیبا و پر از راز!ازش تشکر کردم و وقتی برای فرگل ترجمه کردم او هم تشکر کرد و خانم پرستار رو بوسید.آخرهای شب بود که از بیمارستان بیرون اومدیم. اول به یک هتل درجه یک رفتیم و اتاقی دو نفره گرفتیم و بعد از گذاشتن چمدانها در اتاق برای خوردن شام بیرون اومدیم.فرگل- فرهاد بیا پیاده بریم. چه هوای خوبی! چقدر همه جا تمیزه! موقعی که تازه رسیدیم اصلا توجهی به اطراف نداشتم ولی نگاه کن تمام ماشیبن ها تمیز و بدون دود هستن. چطوری اینجوری می شه؟! اصلا قابل مقایسه با تهران نیست.من- فرگل من خیلی خوشحالم. اونقدر خوشحالم که دلم می خواد فریاد بزنم و بلند بلند بخندم!فرگل- منم خوشحالم. بیشتر بخاطر اینکه تورو دارم! تویی که اونقدر خوبی! تویی که اونقدر وفاداری و پایبند به عشق!من- فرگل یه غم مثل سرطان به قلبم چنگ انداخته بود. این چند روز مرگ رو به چشم خودم دید! خداروشکر که همه چیز تموم شد. می دونی برام خیلی عجیب بود. یه عکس بگیرن و بگن تو سر یه نفر تومور وجود داره! کاش یه تلفن به ایران می زدیم و جریان رو می گفتیم.فرگل- مگه رسیدیم تلفن نکردی؟من- چرا. خوب باشه فردا می زنم.فرگل- من این چند روزه اصلا نتونستم غذا بخورم. الان هم حسابی گرسنه ام.من- اینجا یه رستوران هست که هم خیلی قشنگه هم غذاش عالیه.فرگل- خوب این هفت هشت ساله اینجا خوش گذروندین ها!من- بذار فردا کارهای بیمارستان که تموم شد یه ماه اینجا می مونیم و حسابی خستگی این چند روزه رو در می کنیم.فرگل- فرهاد قصه ای که تو هواپیما گفتی بقیه اش چی شد؟من- قصه!؟ از خودم در آوردم.فرگل- راست می گی؟ اما خیلی قشنگ بود. اونقدر خسته بودم که تا چشمهامو بستم خوابم برد. وای فرهاد خیلی خوشحالم! من هم دلم می خواد فریاد بزنم، بدوم، بخندم. انگار دوباره به دنیا اومدم! اونجا چیه؟من- کلیسافرگل- بیا بریم تو! دلم می خواد از خداوند تشکر کنممن- بریم تو کلیسا؟ دختر ما مسلمونیم!فرگل- چه فرقی می کنه؟مگه اونجا به عنوان خونه خدا نیست؟من- خوب چرا ولی من تا حالا کلیسا نرفتم. رسم و رسومش رو بلد نیستم.فرگل- راز و نیاز کردن با خداوند نه رسم و رسوم می خواد نه زبان مخصوص و نه جای مخصوص! بیا بریم نترس.من- چه شجاع شدی فرگل!؟ آروم ندو! اینجا رد شدن از خیابون مقررات داره پلیس جریمه مون می کنه ها! اصلا شاید باز نباشهفرگل- در خونه خدا هیچوقت بسته نیست!به طرف کلیسا رفتیم. باز بود. وارد شدیم.آروم جلو رفتیم. روبرو قسمت محراب بود. مجسمه حضرت مسیح روبرو قرار داشت. در یک قسمت جعبه ای قرار داشت و در قسمت دیگه شمع.فرگل آروم گفت:فرهاد چند تا شمع بردار روشن کنیم. یه مقدار پول هم بنداز تو این جعبه.چند تا شمع برداشتم و یک اسکناس تو جعبه اعانه انداختم و جل رفتیم و در قسمتی دیگر شمعها رو روشن کردیم.فرگل- من توی فیلمها دیدم.انگار اینجا باید زانو بزنیم و دعا کنیم.من- حالا همین طوری هم دعا کنیم قبول می شه!فرگل- بیا زانو بزن اینجا خونه خداستدوتایی زانو زدیم و دیگه با هم صحبت نکردیم.جو روحانی ، اخلاص ما، شادی درونی مون باعث شد که از خود آزاد شیم گریه ام گرفت. سرم رو به طرف بالا گرفتم و چشمهامو بستم.خداوندا ببخش که به کلیسا برای دعا اومدیم. البته هم ایجا مقدسه هم مسجد خودمون ولی چون اینجا مسجد نبوده به کلیسا اومدیم خدای مهربون چیزی نمی تونم بگم فقط به فرمان تو تسلیمم.برگشتم و فرگل رو نگاه کردم.مثل ابر بهار گریه می کرد و با خداوند راز و نیاز. نور ده ها شمع به چهره اش افتاده بود و اونو زیباتر کرده بود. بقدری حالت روحانی صورتش گرفته بود که جا خوردم! گاهی سرش رو به طرف بالا می گرفت و گاهی روی دستهاش می گذاشت و زیر لب نیایش می کرد.ده دقیقه ای طول کشید تا از این حالت خارج شد. اشک هاشو پاک کرد و به من نگاه کرد. دستی به صورتم کشید و اشک های روی گونه ام رو پاک کرد و گفت:بخاطر من گریه کردی فرهاد؟!من- بخاطر شفای تو گریه کردم. حالا حاضری بریم؟فرگل- آره سبک شدم. خیلی برام لذت بخش بود.وقتی هر دو بلند شدیم از پشت یه نفر سلام کرد.برگشتیم. یه کشیش بود. هردو جواب دادیم. جلو اومد و بعد از زانو زدن به طرف محراب و صلیب کشیدن روی سینه به طرف ما برگشت و گفت:فرزندان من موقعی که وارد شدید ناخودآگاه متوجه شما شدم. آخه این وقت شب کم پیش می آد کسی برای دعا اینجا بیاد مگه اینکه مشکلی داشته باشه. وقتی هم جلو اومدید متوجه شدم که مثل ما به سینه صلیب نکشیدید. البته قصد ندارم باعث ناراحتی شما بشم. دلم می خواد اگه کمکی از دستم بر می اد براتون انجام بدم. احساس می کنم که خارجی هستید می تونید به زبان ما تکلم کنید؟من- بله پدر! درست حدس زدید.هم خارجی هستیم هم مسیحی نیستیم. در ضمن مشکل هم داشتیم. همسرم مریض بود در کشور خودم به ما گفته بودند که تا دو ماه دیگه بیشتر زنده نیست. امروز بعدازظهر اینجا رسیدیم. یکی از دکترهای خوب اینجا بعد از آزمایش های زیاد به ما گفت که تشخیص اشتباه بوده. حالا برای شکر گزاری از خداوند یکتا به اینجا اومدیم. البته چون در این شهر مسجد نبود اینجا اومدیم.کشیش- خوشحالم که به اینجا اومدید. دین شما چیه و اهل کدوم کشورید؟من- مسلمان هستیم و اهل ایران.کشیش- مسلمان؟! به خانه خدا خوش اومدید! خوشحالم که خداوند رئ در این جا هم دیدید! البته همه جا خونه خداست.برای فرگل حرفهای کشیش رو ترجمه کردمفرگل- خونه اصلی خداوند در دل آدمهاست پدروقتی جمله فرگل رو برای پدر مقدس ترجمه کردم خندید و گفت:شما خانم فهمیده ای هستید. خدارو شکر می کنم که تشخیص پزشکان ایران اشتباه بوده. امیدوارم سالیان دراز با خوشی زندگی کنید اما دخترم بدون که مرگ پایان زندگی نیست! اگر قرار باشه کسی رو که چندین سال در یک سلول کوچک زندانی بوده به یک دنیای بزرگ و آزاد ببرند این نمی تونه اسمش تمام شدن یا مردن باشه برعکس تولدی دوباره اس!در هر صورت ا دیدن شما و سلامتی شما خوشحال شدم. براتون دعا می کنم.از کشیش مهربون خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.فرگل- فرهاد خیی عالی بود! کشیش راست می گفت هیچ چیز نمی تونه پایان باشه!مردن یه انسان، خشک شدن یه درخت، خوردن یه غذا، تموم شدن یه روز، کشتن یه گوسفند ، هیچکدوم پایان اونها نیست! شروع دیگه ای براشونه!من- فکر کنم گرسنه هستی فرگل! آدم گرسنه شروع به فلسفه بافی می کنه!فرگل- نه جدی می گم فرهاد! تو نگاه کن وقتی مثلا یه درخت خشک میشه بعدش چی میشه؟ چه اتفاقی می افته؟من- هیچی ! مامورهای شهرداری می آن و با اره می برنش و می اندازنش دور!فرگل- درسته اما بعدش! فقط تغییر ماهیت می ده! آخرش می شه نفت!من- درسته اما به عمر ما قد نمی ده از این نفت استفاده کنیم.فرگل- چون عمر ما کوتاهه! برای ما در زمان مثل چند دقیقه اس!من- فرگل خانم از صبح تا حالا چیزی نخوردم. مرتب فشار روحی هم داشتم. حالا اگه به این بحث علمی فلسفی ادامه بدی باید یک ساعت دیگه این مثال رو روی جنازه من عنوان کنی!خندید و گفت:این رستوران که گفتی کجاست؟خیلی مونده برسیم؟من- نه تو همین خیابون سمت راست.فرگل- چقدر مردم شاد و سرزنده ان!من- خوشن دیگه! چه غمی دارن؟!فرگل- نه بالاخره هر کسی یه غمی داره. اینهام شاید البته بعضی شون غمگین باشن.من- اگه یه نفر رو با چهره غمگین دیدی و به من نشون دادی شام مهمون من هستی!فرگل- در هر صورت باید مهمون تو باشم چون خودم اصلا پولی ندارم.من- ای وای! فراموش کردم بهت پول بدم.از جیبم مقداری پول بیرون اوردم و به فرگل دادم.فرگل- نه نمی خوام. تو که هستی هر وقت خواستم ازت می گیرم.من- تعارف نکن. تو زن من هستی باید از من پول بگیری چرا خجالت می کشی بگیر بذار تو کیفت ممکنه لازمت بشه.فرگل- دست شما درد نکنه آقا فرهاد! خدا از بزرگی کمت نکنه!من- بیا تو که رسیدیم ببین چقدر قشنگه!فرگل- خیلی! حتما باید گرون باشه. بریم یه جایی که غذاهاش ارزون تر باشه.من- بیا تو از گرسنگی دارم می میرم. 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 15 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس